ماجراهای من و همکااااااااااااااار (19)

ساخت وبلاگ
برای اسکن یک سری مدارک مجبور شدم برم اتاق صبوری

همین طور منتظر بودم کارش تمام شه که چای برامون آوردند

دودل بودم بردارم بیارم اتاقم یا نه که دیدم یه ظرف شیرینی سمتم گرفت و پشت بندش گفت:

مال بی بی

یادمه خیلی دوست داشتی..

ایییییییی جونم ، بی بی مامان بزرگ وحید بود و من عاشقش بودم

شیرینی هاش هم که حرف نداشت

با لبخند دو تا برداشتم و تشکر کردم

خیلی دلتنگ بی بی بودم چند سالی بود ندیده بودمش

با یاد بی بی و قدیم ها لبخند اومد رو لبم

چقدر خوب بود اون موقع ها

فکر کنم وحیدم مثل من به اون موقع ها فکر می کرد...

چون اونم لباش خندون بود

ازش خواستم هر وقت بی بی اومد خونشون بهم اطلاع بده برم دیدنش

بعد خوردن چای از اتاق زدم بیرون

حالم خیلی خوبه  نمیدونم به خاطر بی بی و شیرینی هاش بود یا رفتار خوب وحید

ولی هر چی هست مهم نیست

مهم این ما دو تا امروز تو صلحیم

گلایه...
ما را در سایت گلایه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4sharbatin4 بازدید : 3 تاريخ : سه شنبه 28 آذر 1396 ساعت: 22:42