این رسم وفانیست ڪ مڹ چشم براه وهر وقت دلت خـواست مرا یار بخوانیاین رسمِ وفانیست ڪہ تاصبح نخوابمو تو نفــرستی ز خـودت هیچ نشـانیاین رسمِ وفا نیست…تو انصاف نداریڪہ سـاده مرا درتب و اندوه ڪشانیهر وقت دلت خواست بیایی و بخنـدیهروقت دلت خواست همان دور بمانیاین رسمِ وفانیست ڪہ بےمهرنشینیآخــر بہ خدا تو همۂ عشقی و جانی , ...ادامه مطلب
دوباره صبح شده بود و صدای زنگ ساعت داشت وظیفهی هر روزش را انجام میداد و من باید از تخت خواب گرم و نرم دل می کندم تا بروم مدرسه که برای خودم کسی شوم.....! لباسهایم را پوشیدم و خودم را به خیابان رساندم و منتظر ایستادم تا دوستم بیاید. چند سالی بود که با هم به مدرسه میرفتیم... خانهشان دو خیابان با ما فاصله داشت؛ یک زمان را از قبل هماهنگ کرده بودیم برای اینکه سر خیابان همدیگر را ببینیم و با هم به مدرسه برویم. انگار آن روز به جز ما تمام ابرهای بارانزا هم همان جا قرار گذاشته بودند که با هم درد و دل کنند و یک دل سیر ببارند. زیر باران یک چشمم به خیابان بود که چرا او نمیآید و یک چشمم به ساعت که گذر زمان را نشان میداد. ده دقیقهای گذشته بود و من همچنان منتظر بودم. انتظار وقتی سخت تر میشود که از آمدنش مطمئن باشی... زمان میگذشت و باران بند نمیآمد و خبری از او نبود که نبود. نیم ساعتی گذشت و حالا دیگر زنگ مدرسه هم زده شده بود و همه سر کلاس بودند. ناامید راه افتادم به سمت مدرسه؛ در کلاس را زدم و وارد شدم. معلم گفت ساعت خواب. چه وقت کلاس آمدن است. برو بیرون.... داشتم از کلاس بیرون میآمدم که دیدم دوستم سر کلاس نشسته و دارد من را نگاه میکند. با ماشین به مدرسه آمده بود و به من خبر نداده بود.... از آن روز سالها گذشت و من یاد گرفتم که انتظار کشیدن هم اندازه دارد. خیلی نباید منتظر کسی ماند, ...ادامه مطلب